تو را این تازهگیها هر شب و هر روز میجویم
تو را در خویش میجویم ودر بیگانه مییابم
چرا اینقدر من خود را ز تو بیگانه مییابم
تمام کوچه را گشتم سراغ ردِ پای تو
ولی من کفشهایت را درون خانه مییابم
کجا پا میگذارم نیستی ـ انگار هم هستی ـ
نمی دانم چه تعبیری است این افسانه مییابم؟
تو دیشب خواب من بودی و مویت شانه میکردم
سحر یک تار گیسویت کنار شانه مییابم
تو را این تا زگیها هر شب و هر روز میجویم
تو را از شمع میجویم وبا پروانه مییابم
نشانت از تمام شهر میگیرم و میایم
چه تفسیری است شهرِ عشق را ویرانه مییابم
دل من سالها دنبال صیاد نگاهت بود
گناهم چیست وقتی دام را بی دانه مییابم
?
تو را آنقدرها جستم که خود را نیز گم کردم
و کنون آشکارا خویش را دیوانه مییابم.